کارمندان به یاد آوردند که مورگان گفته بود منتظر یک آقایی است که به او ملحق شود. پس از پنج روز مهمانی، این داستان روح میگوید، کسی نشان داده نشد و مورگان به سر خود شلیک کرد.
مرد میتوانست ترس را در چشمان دخترش ببیند. در حالی که در ماشین را میبست به دخترش گفت: «همینجا بشین. به محض این که بتونم برمیگردم.»
او پس از محکوم شدن به شش حبس ابد به خاطر جنایاتش، همچنان در زندان نیویورک محبوس است.
مجله
زوج داستان ما هیچ مشکلی با سابقهی خونبار و شرارتبار این خانه ندارند و به آن نقل مکان میکنند. اما ظاهرا ارواح خبیث و شرور با آنها مشکلاتی حل نشدنی دارند که باعث میشوند این زوج ۱۸ روز در این خانهی نفرینشده دوام بیاورند!
دخترک فکر کرد که آن شخص پدرش است؛ اما هنگامی که سرش را برگرداند تا نگاه دقیقتری بیاندازد، متوجه شد که مرد غریبهای است. مرد لباس سرهمی پوشیده و ریش پرپشتی صورتش را پوشانده بود. او چیز بزرگی را در دست چپش گرفته بود که با هر قدم به جلو و عقب تاب میخورد.
اگر این مطلب را دوست داشتید، پیشنهاد میکنیم که مطلب زیر را هم مطالعه کنید
نباید اینطور میشد به ما گفته بودند بعد از عقد مهرتان به دل هم میافتد ولی تا الان احساس ما هیچ تغییری نکرده است و همچنان همان احترام و حسی را داریم که قبل از ازدواج داشتیم؛ حسی که من به نازنین دارم مانند حسی است که به خواهرم دارم و این حس تغییری نمیکند و اگر قرار بود تغییر کند تا به حال کرده بود.» نازنین هم حرفهای رامین را تاييد کرد و گفت كه به رامین همانند برادرش نگاه میکند.سمت و سوی صحبت را به این مسیر بردم که آیا واقعا نمیشد با بهکارگیری رفتار جراتمندانه و پافشاری بر آن جلوی این وصلت را گرفت؟ آیا نمیتوانستند زیر بار این ازدواج نروند؟ البته بیشتر روی سخنم با رامین بود چون شاید این کار برای یک دختر در فرهنگهای سنتی خیلی سخت باشد ولی یک پسر قدرت بیشتری دارد و شايد بهتر بتواند روی نظر خودش پافشاری کند.
این داستان درباره عشق، از دست دادن، و یک دوز خوب از دیوانگی است.
هر دوي ما از ابتدا به این وصلت راضی نبودیم ولی انگار نظر ما مهم نبود و پدرانمان تصمیمشان را گرفته بودند ، آنها با توجه به سنتهای خودشان و قول و قراری که از قبلبیشان بود با زور ما را به عقد هم درآوردند، در حالی که نه من و نه نازنین راضی به این ازدواج نبودیم.» در اینجا نازنین وارد بحث شد و گفت: «نه به این معنا که از هم بدمان میآمد.
پسری به نام اشکان برای مشاوره ازدواج به کلینیک مشاوره مراجعه کرد و خانم منشی گفت که پسر جوان با خواهر بزرگترش برای مشاوره آمده است.
وقتی وارد اتاق خواب مولی شد، تقریبا چشماش سیاهی رفت… توی اتاق، بدن مولی انگار که توی حوضچه خون افتاده بود.
او گفت: «چیزهایی که در آنجا اتفاق افتادند بسیار ترسناک بودند. هنوز هم صحبت در مورد آن، مرا متأثر میکند.»
وقتی دختر بچه با عروسک بازی می کرد، براش سوال شد که چرا این عروسک سه انگشت خودشو بالا نگه داشته.
کشف او و رفتار آزاردهندهای که در آسانسور هتل نشان داد، بهطور غیرقابل توضیحی پریشانکننده است.